روز کاری سختی رو پشت سر گذاشته بودم ، مسئول قسمت ما ، از صبح داد و فریاد کشید تا خود عصری که زمان تعطیلی من فرا رسید ، روحیه ام خسته بود ، گلوم پر از بغض و نفرت ، همینطور که لباس کارم رو عوض میکردم و خودم آماده رفتن به خونه ، با خودم هزار تا فکر کردم ، « اینهمه کار واسه چیه؟ برای چی من باید هر روز اضافه کاری کنم و خسته و کوفته به منزل برم ؟!!! نه ولی باید بیشتر کار کنم و درآمد بیشتری داشته باشم تا خانواده ام بهتر و راحتتر زندگی کنند . اصلا ما برای چی زنده ایم و برای چی تلاش میکنیم ؟!
مگه نه اینکه فکر آینده بچه هامون هستیم و برای رفاه اونها اینهمه دغدغه داریم ؟!! مگه بیشترین نگرانی ما برای بچه هامون نیست ؟!! آره باید بیشتر کار کنم و بیشتر دربیارم و بیشتر به فکر بچه ام باشم ، باید آینده اونو تأمین کنم . اون باید مدرسه بره و درس بخونه و به دانشگاه بره و به یک جائی برسه و باعثٍ سرافرازی ما و خودش بشه ، حالا چه اهمیتی داره که صاحب کارم امروز از یکجای دیگه ناراحتی داشت و همه اش سر منو بقیه داد کشید !! آره ، تلاش بیشتر زندگی بهتر ….. » با همین افکار سوار اتومبیلم شدم به سمت خونه راه افتادم ، توی راه هم تصمیم گرفتم که بیشتر از قبل اضافه کاری کنم و برای آینده بچه ام بیشتر تلاش کنم و پول بیشتری بدست بیارم ، اگه من توی زندگی ام خیلی سختی کشیدم دیگه نگذارم اون سختی بکشه وحسرت بکشه ….. ولی باید حواسم و جمع کنم و اجازه ندم از من سوء استفاده بشه و مثل بعضی از پدرها که خیلی هم زحمت کش هستند ، توی خونه بی ارج و قرب بشم و …..
توی همین افکار بودم که به پارکینگ ساختمان رسیدم ، اتومبیل را پارک کردم و راهی منزل شدم ، هنوز به درب ورودی نرسیده بودم که پسرم را بین چهارلنگه درب منزل دیدم ،اخم هامو کشیدم تو هم و پرسیدم :
– هنوز نخوابیدی و داری بازیگوشی میکنی؟ مگه قرار نیست ساعت ۸٫۰۰ تو رختخوابت باشی ؟ مگه قول نداده بودی ……؟
– بابا !!! بیدار موندم که ازت یک سوالی کنم !!!
خشمم یک کم فرو کش شد و ابروهام سرجاش اومد ، بعد به آرومی پرسیدم
– خوب بپرس ؟ چی میخوای بگی ؟!!
– بابا ، تو هر ساعت که کار میکنی چقدر پول میگیری ؟!!
بازم حرصم گرفت و عصبانی شدم و گفتم
– تا این موقع بیدار موندی که اینو از من بپرسی ؟ این چه سوال احمقانه ایه که مپرسی ؟ اصلا این چیزها به تو چه ربطی داره ؟ اگه من کار میکنم و پول درمیارم همه اش برای شماهاست ، ولی قرار نیست کسی از من سوال و جواب کنه …..( به افکاری که در اتومبیل منو مشغول کرده بود برگشتم و یاد سوء استفاده ها افتادم و با شدت ناراحتی بیشتری گفتم ) دیگه این فضولی ها رو نکنی ها .. سریع برو تو تختت …….
اینو گفتم و دستش رو گرفتم و راهی اتاقش کردم و درب اتاقش را بستم .
بعد به سمت آشپزخانه رفتم و به همسرم سلام کردم و سریع پرسیدم ؛
– چرا بچه را نخوابوندی و تا این وقت شب گذاشتی بیدار باشه ؟
– آخه از من خواهش کرد که بهش اجازه بدم بیدار بمونه ، میگفت یک سوال خیلی خیلی مهم از تو داره ، حالا چی میخواست ازت بپرسه ، که براش اینهمه مهم بود ؟
– هیچی !! چرت و پرت !! پرسید ، چقدر درمیارم !!!
رفتم تو فکر، چرا من عصبانی شدم ؟!! شاید چیزی براش جالب بوده که میخواسته درآمدم رو بپرسه ؟!! شاید با دوستاش سر درآمد پدراشون صحبت میکردند و دوستاش یه چیزی گفتند و اینهم خواسته یه جوابی داشه باشه ؟!! شاید مطلبی رو برای خودش میخواسته روشن کنه ؟!! و هزار تا شاید دیگه ، از کارم پشیمون شدم و به سمت اتاق پسرم رفتم درب اتاق رو باز کردم ؛
– پسرم هنوز نخوابیدی ؟!! ببخشید که دعوات کردم ، اگه میخوای هنوزم بدونی که ساعتی چقدر درمیارم بهت بگم !!
با خوشحالی از تختش بلند شد و گفت ؛ :
– آره بابا ساعتی چقدر پول در میاری ؟
– ساعتی ۹ ایورو پسرم .
– میشه پس ۴ ایورو بهم بدی ؟!!
بازم داغ کردم و از کوره در رفتم ،
– تازه بهت پول دادم ، این همه سوال و بیدار موندن واسه این بود ، مگه مامانت بهت پول نمیده ؟ مگه خودت پولهاتو جمع نمیکنی ؟ از کی زیاده خواه شدی ؟ یک ساعت تموم جون میکنم و سختی کار و به جون میخرم و اونوقت …………. پسرم !! بعضی چیزها خیلی گستاخی می خواد …..
اومدم بیرون و درب اتاقش را بستم ، نشستم روی مبل و مشغول روزنامه خوندن شدم ، کلمات روزنامه جلوی چشمم پیچ و تاب میخوردند ، هیچی از جملات روزنامه نفهمیدم ، دائم حرفهای پسرم توی کله ام می پیچید ، بازم هزار تا سوال ، نکنه واقعا پول لازم داشته ؟ نکنه بچه ها هم سن و سالش چیزی رو داشتن که اون نداشته و خواسته که با خرید اون چیز از بقیه کم نیاره؟ نکنه اگه این پول و بهش ندم و او نتونه چیزی رو که لازم داره بخره ، سر خورده بشه و دیگه با هم سن و سالهاش بازی نکنه ؟ نکنه از م بدش بیاد و دیگه نخواد منو ببینه ؟ نکنه برای تولد مامانش که تا چند روز دیگه هست ، خواسته کادوئی بخره و به اون ۴ ایورو نیاز داشته ؟ نکنه …….. با خودم هزار تا سوال رو مرور کردم ، بعد به خودم گفتم ، باشو ، تا دیر نشده و نخوابیده ، بهش ۴ ایورو رو بده ، تو که کلی خرج های الکی داری این چهار تا که به جائی بر نمیخوره !! چرا واسه این چیزهای کوچیک هم خودتو ناراحت میکنی ، هم پسرتو از خودت میرنجونی ؟
روزنامه رو تا کردم و بلند شدم و رفتم به سمت اتاق پسر ، درب اتاقش و بازکردم ، هنوز بیدار بود ، صداش کردم و گفتم :
– بیداری هنوز پسرم ؟ بیا این ۴ ایورو که میخواستی !!
با اشتیاق از جاش بلند شد و با صورتی خندان دستش رو به سمت من دراز کرد که ۴ ایورو رو بگیره . وقتی پول رو از من گرفت ، دستش رو به زیر بالش کرد و یک مقدار پول خرد بیرون آورد . دوباره از کوره در رفتم و بهش گفتم :
– تو خودت اینقدر پول داری و دوباره از من طلب پول میکنی ؟!! چرا داری زیاده خواه میشی ؟!! برای چی اینقدر بفکر خودتی و اصلا برات اهمیت نداره که من چطوری این پول رو باید دربیارم ؟ !! اصلا بگو ببینم ؛ تو که اینقدر پول داشتی ، این چهار ایورو رو برای چی میخواستی ؟
در حالی که با چشمهای زیباش به من خیره شده بود ، دستش رو به سمت من دراز کرد وگفت :
– حالا پولهام شد ۱۸ ایورو ، بابا این پول رو بگیر و فردا دو ساعت زودتر از سرکار بیا تا قبل از خواب من ، با هم شام بخوریم ، آخه من خیلی دوست دارم با شما شام بخورم .!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!