برای تکمیل مخارج زندگی مجبورم دو جا کار کنم. کار اول من توی یک خانه سالمندانه ولی درآمدم کافی نیست و بعداز ظهرهای آخر هفته در یک بستنی فروشی کار میکنم. هم حقوق میگیرم و هم از مشتری ها انعام. هر دو کارم رو دوست دارم و راضی هستم. روزهای جمعه و شنبه پرکارترین روزهای منه مخصوصا اگه هوا گرم باشه چون مردم بیشتر بیرون هستند.
یکباراتفاقی افتاد که شدیدا تحت تأثیر قرار گرفتم:
یک روز شنبه که خیلی هوا خوب بود، گروه گروه مردم وارد بستنی فروشی میشدند و میزها رو اشغال میکردند. پس از پذیرائی فقط پول بستنی یا قهوه رو پرداخت میکردند و میرفتند، حسابی اوقاتم تلخ شده بود و زیر لب به همه مشتری های ناسزا میگفتم؛ چرا که ظاهرا از انعام خبری نبود. سعی میکردم با لبخند با همه مشتریها صحبت کنم
و اونها رو راه بیاندازم ولی توی دلم از همشون دلخور بودم. نزدیکای عصر بود که یک بچه هفت، هشت ساله با چهره ای کاملا شرقی وارد بستنی فروشی شد. پس از اشغال کردن یک میزه چهار نفره، لیست رو گرفت و شروع به نگاه کردن اونا کرد.
معمولا اگر کسی سر یک میز نشسته باشه، مشتریها سراغ اون میز نمیرن حتی اگه جا نباشه. در همین موقع یک گروه چهارنفره دوچرخه سوار، دوچرخه هاشونو پارک کردن و وارد مغازه شدند. اونا مشتریهای دائمی ما بودن و من اونها رو خوب میشناختم. از اون آلمانیهائی بودن که معمولا انعام هم میدادن. وقتی وارد مغازه شدند به دور و اطراف نگاه کردن و چون جای خالی پیدا نکردن با هم مشغول پچ پچ شدن. تنها جائی که میشد بنشینند، میزی بود که توسط پسرک شرقی اشغال شده بود. گروه دوچرخه سوار نگاهی به میزی که سه صندلی خالی داشت کردند و بدون اینکه عکس العملی از خودشون نشون بدن بیرون رفتند، من هم نگاهم به پسر بچه خیره شد و با سینی که ظروف بستنی خالی روی اون بود به سمت وی رفتم و با لبخند تلخی به پسرک گفتم: «بفرمائید، چی میخوای بخوری؟» اون با دست یکی از بستنی هائی رو که روش خامه داشت نشون داد و پرسید:
این بستنی چنده ؟
تازه فهمیدم که خوندن هم خوب بلد نیست. توی دلم به خانواده پسرک کمی ناسزا گفتم که چرا تا حال سعی نکردند که به بچه آلمانی خوندن یاد بدن که حتی بلد نیست قیمت ها رو بخونه و اینقدر وقت منو نگیره؛ گفتم :
جلوش نوشته دو ایورو و بیست سنت…
دست در جیبش کرد و شروع به شمارش پول خردهاش کرد. دیگه داشتم از کوره در میرفتم و فکر هفت هشت ایورو انعام مشتریهائی بودم که داشت از دستم میرفت. همینطور که پسرک مشغول شمارش پولهای خود بود سینی را روی پیشخوان گذاشتم و به بیرون مغازه رفتم و از دوچرخه سوارها تقاضا کردم به داخل بیایند و گفتم که تا لحظاتی دیگه میز پسر بچه خالی خواهد شد. با اشاره سر، گفتند که نه ما بیرون منتظر میمانیم، مسئله ای نیست، در حال گفتگو هستیم و از هوای خوب لذت میبریم.
باز به داخل مغازه برگشتم وسراغ پسرک رفتم.
پولها تو شمردی ؟ بستنی میخوری یا نه ؟
اگه بدون خامه بخوام ارزونتر میشه یا نه ؟
بله تو چقدر پول داری ؟
یک ایورو و هفتاد سنت میشه ؟
من که دیگه داشتم از کوره در میرفتم با بی حوصله گی گفتم:
بله میشه ، پسر جون مشتری های دیگه منتظر هستند و تو یک میز چهار نفره رو اشغال کردی، فقط اگه میشه بستنی تو بگیرو توی راه بخور، باشه؟!!!
باشه اشکالی نداره .
با سرعت تمام رفتم و بستنی رو براش توی ظرف یکبار مصرف ریختم و قبض یک ایورو و هفتاد سنتی رو توی یک نعلبکی روی میزش گذاشتم و به سرعت رفتم سراغ دوچرخه سواران و گفتم :
بفرمائید تو و سفارش خودتونو بدید، الآن میز خالی میشه .
پس از اینکه سفارش ها رو از اونها گرفتم، میز پسرک خالی شده بود. یک نفس راحت کشیدم و با خیال راحت سفارشات رو آماده کردم.
پس از آماده کردن سفارش، به سراغ میز پسرک رفتم که هم یک ایورو و هفتاد سنت رو بردارم و هم اگه لازم بود میز رو یک دستمال بکشم. وقتی سر میز رسیدم، سر جام خشکم زد. مبلغ یک ایورو و هفتاد سنت توی نعلبکی بود و روی یک تکه کاغذ جدا پنجاه سنت بود و روش به زبان فارسی نوشته شده بود :