سلام
من خودمو معرفی نمیکنم. نمیخوام شما بدونید چی به من گذشته و به حال من دلسوزی کنید .
میخوام یکی از خاطراتمو براتون تعریف کنم. خاطره ای که هروقت بهش فکر میکنم اشک از چشمام جاری میشه.
بعد از اینکه دانشگاهم تموم شد، توسط یکی از آشناها، تو یه شرکت خارجی کار خیلی خوبی پیدا کردم. مدتی نگذشته بود که صاحب دفتر و دستک شدم ویواش یواش چندتا کارمند زیر دستم شروع به کار کردن کردند. همه چیز بر وفق مراد من بود. حقوقم سه برابر شده بود، ساعت کاریم دست خودم بود، هرچقدر دلم میخواست اضافه کاری میکردم. سفرای خارجی به خرج شرکت، تحت عنوان مأموریت و بازید از کارخانه ها و هزار تا مزیت دیگه، خلاصه که غرق خوشی بودم و زندگی رو زیبا میدیدم .
هر روز تو مسیر حرکتم به سمت شرکت، حوالی چهار راه پارک وی که رد میشدم، قبل از خیابان فرشته توی راه بندون، یک دختر قاب عکس فروش میامد و دور ماشین ها میچرخید و چند تائی قاب عکس کوچولو با عکسهای مختلف به قیمت ارزون میفروخت. این دختر حدود ۹ تا ۱۱ سال بیشتر نداشت. من هر شنبه و چهارشنبه از این دختر بچه یک قاب عکس میخریدم و دلشو شاد میکردم. اوضاع لباسی خوبی نداشت. لباسهای کهنه اش منو یاد داستان بینوایان و شخصیت «کزت» میانداخت. خیلی دلم میخواست براش کاری کرده باشم و فقط به خرید قاب عکس ۱۲۰ تومانی اکتفا نکنم. کم کم بهش عادت کرده بودم و هر شنبه توی راهبندون خیابون پهلوی قبل از فرشته خودش میآمد سراغ ماشین من و با لبی خندان و چهره ی بشاش که توش دنیائی از غم و غصه بود، سلام میکرد و یک قاب عکس بهم میداد. منهم گاهی ۱۲۰ تومان، گاهی ۱۵۰ تومان بهش میدادم و تا میخواست بقیه اشو بهم بده باهاش خداحافظی میکردم و اونم خندان تشکر میکرد و میرفت سراغ ماشین های دیگه. با چشم دنبالش میکردم و میدیدم از هر ده تا ماشین یکی ازش خرید میکنه. با یه دو دوتای ساده متوجه شدم پوشیدن لباس های کهنه و قدیمی که گاها کمی بزرگتر از سایز خودشه، بی دلیل نیست و علتش فقره.
لطفا به افکارم نخندید! آخه امروزه روز، خیلی از تیم های تکدی گری با لباسهای ژنده در انظار عمومی حاظر میشن تا موجب ترحم دیگران واقع بشن و به اهداف خودشون بهتر برسند. البته بین اینها افراد فقیرهم پیدا میشن که شاید چاره ای جز تکدی ندارن. آره فقر!! فقری که تقریبا دنیا روگرفته و پولدارها از اون بیخبرند. شاید منم یکی از اونها میشدم، شاید وقتی یک قاب عکس از دختره میخریدم فکر میکردم که وظیفه انسانیمو در قبال انسان دیگه ای انجام دادم و غرق تکبر شده بودم و از خودم فاصله گرفته بودم. این کار برای من یک عادت شده بود و کم کم به اون دخترک عادت کرده بودم.
توی دفتر کارم پر شده بود قاب عکس. دیگه کسی رو هم نداشتم که بهش کادو بدم. به حسین آقا آبدارچی شرکت که یک مرد جا افتاده خیلی خیلی محترم بود سفارش کرده بودم اگه کسی قاب عکس خواست خودت بیا و هرچندتا خواستی از اتاقم بردار و بده بهش. حسین آقا هم با نگاهی آروم میگفت ای بابا آق مهندس ،دیگه تموم فک و فامیلهای ما هر کدوم چند تا از این قاب عکس ها دارند و به هر کی میگم دیگه نمی خواد .
یکبار تصمیم گرفتم که همه اونها رو ببرم و به دخترک بدم و بگم اینها رو دوباره بفروش و پولش برای خودت پس انداز کن. ولی دلم نیومد. چون اون موقع خریدای بعدی روزهای شنبه و چهارشنبه شکلش عوض میشد یا شاید بهش برمیخورد. بهرحال از این ایده صرفنظر کردم و به کار خودم ادامه دادم.
یک سالی تقریبا به این روال گذشت و من هر روز دخترک قاب فروش و میدیدم. خیلی دلم میخواست براش کاری کنم که خوشحال بشه توی ذهنم میگفتم « من یک روز باید کزت روخوشحال کنم » .
یک روز که از کنار یک نمایشگاه ماشین رد میشدم، توش یه پژوی خوشرنگ دیدم و تصمیم گرفتم ماشینمو عوض کنم. تا اون وقت یک هیوندای داشتم و ازش راضی بودم، منو میبرد و میاورد و توی راه اذیتم نمیکرد. حالا خوشی زده بود زیر دلم که تصمیم گرفتم یک ماشین خیلی بهتر بگیرم یا دلیل دیگه ای داشت بماند. وقتی خریدمش خیلی خوشحال شدم و نمیدونستم وقتی میخوام بفروشمش خیلی خوشحال تر خواهم شد.
آخر هفته رو رفتیم با برو بچه ها شمال و شیرینی ماشین و بهشون دادم ، آخر شب که به تهران برگشتم ، همه اش توفکر کزت بودم که ببینم فردا چه عکس العملی انجام میده آیا منو میشناسه یا نه؟ آخه شیشه هاش دودی بود و نمیشد از بیرون داخلش و دید.
شنبه شد و من عازم کار ، تا فرشته من باخودم حرف میزدم و میخندیدم و منتظر لحظه دیدار کزت ،به تقاطع فرشته نزدیک شده بودم و کزت رو زیر نظر گرفته بودم ، ساعت اومدن منو میدونست و هر چند یکباربه خیابون نگاهی میکرد تا منو پیدا کنه ، من حتی به کنار پاش هم رسیدم ، ولی بازم منو نشناخت و نتونست منو تشخیص بده ، از خنده روده بر شده بودم ، سر یک فرصت مناسب کنار خیابون پارک کردم و چون ساعت کاریم دست خودم بود ، عجله ای برای رفتن به سرکار نداشتم و منتظر موندم ببینم چی میشه ، کم کم ساعت ترافیکی خیابون سپری شد و خیابون خلوت شد ، کزت هم بساطش و جمع کرد و رفت اون طرف خیابون توی ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد.
شیشه ماشینو کشیدم پائین و گفتم:
– خانوم خوشگله قاب عکس ما رو نمیدی ؟
چشماش برقی زد و انگار دنیا رو بهش دادن دوباره وسائل شو توی دستهاش گرفت و با عجله به اینطرف خیابون اومد همینطور که با عجله از خیابون رد میشد با لبی خندون صدام کرد ،
* آق مهندس نشناختمت .
رسید به من و نگاهی به ماشین کرد و دورش چرخید و از لبه پنجره سرشو کرد تو و گفت ؛
* خیلی خوشگله ، مبارکتون باشه خیلی بهتون میاد ……..
بعد دست کرد توی لباسش و گردن بندش و باز کرد و داد به من و گفت ؛
– شیرینی ماشینتون ، بندازیتش جلوی آئینه که چشمش نکنن ، این یادگار…
که دیگه وقت نشد حرف شو بزنه و دید اتوبوس توی ایستگاه وایستاده سریع از من خداحافظی کرد که بره ، ناگهان تمام قاب عکسهاش ریخت زمین ، با سرعت تمام شروع به جمع کردن اونها شد که اتوبوس از ایستگاه فاصله گرفت ، کزت ایستاد و با چشمهای بهت زده دور شدن اتوبوس رو نظاره میکرد. دیدم من باعث این اتفاق شدم ، گفتم:
– بپر بالا من خودم میرسونمت .
انگار دنیا رو بهش دادن بدون اینکه تعارف کنه بقیه قاب عکسها رو هم جمع کرد و سوار شد اول درب جلو رو باز کرد ، بعد یک نگاهی به من انداخت و با خجالت رفت عقب سوار شد، منهم چیزی نگفتم ، وقتی سوار شد تشکر کرد و گفت:
– اگه میدون ونک بتونم بهش برسم خیلی خوب میشه ،
دلم براش سوخت ، راستش خودم هم کنجکاو شده بودم ببینم کجا زندگی میکنه ، بهمین خاطر بهش گفتم:
– خیالت راحت باشه میرسونمت تا در خونه ات .
– وای نه ه ه ه خونه ما خیلی دوره همین اتوبوسو بگیرم خیلی خوب میشه
– هر کجا باشه میرسونمت ، نکنه از من میترسی
– نه بخدا آقا مهندس ، شما شکل دائی خدابیامرز من هستید ، برای همین من شما رو خیلی دوست دارم .
– حالا کجا میشینید ؟
– قرچک آقا مهندس ، اووون ته دنیا
– پس چطوری هر روز میای و میری ؟
با همین اتوبوس میرم راه آهن ، بعد با مینی بوس میرم تا قرچک
– سخت نیست ؟
– خیلی سخته ولی چه کار کنم ؟ چاره ای ندارم ، خرج باید یه طوری در بیاد. اوناهاش ، اوناهاش، اگه یک کم گاز بدی بهش میرسیم .
من که توحال وهوای خودم بودم حول شد و بی اختیار گاز دادم، بعد پرسیدم ؛
* به چی میرسیم ؟
* اتوبوس دیگه آق مهندس!! با همین میرم تا راه آهن دیگه !!
* آهان اتوبوس و میگی ؟!!
خیلی دلم میخواست از زندگیش سردر بیارم و بدونم چرا هر روز سر این چهار راه وایمیسته و قاب عکس میفروشه . از طرفی هم نمی خواستم احساس بدی نسبت به من پیدا کنه ، بعد بهش گفتم ،
* خیلی خوب امروز هیچی ولی من دلم میخواد واسه شیرینی ماشینم یک روز تو رو تا در خونه تون برسونم و یه بستنی هم مهمونت کنم ، چطوره، مثلا پنجشنبه !! خوبه؟!!
* نه آق مهندس ، ممنونم ، ولش کن ،
* چرا ؟ نکنه از من میترسی ؟!!
* نه !! گفتم که شما شکل دائی خدابیامرز من هستید و من چون به دائیم خیلی علاقه داشتم ، شما رو هم دوست دارم وهر وقت شما رو میبینم همیشه فکر میکنم دائیم رو دیدم. راستش من خیلی دوست دارم این بستنی رو با برادرم بخورم ، بدون اون برام هیچی مزه نمیده ، ممنون از دعوتتون ، اگه میشه جلوی اتوبوس نگهدارید که اتوبوس راه نیافته؟!!
اتوبوس داشت به ایستگاه میرداماد نزدیک میشد منهم دیگه سوال نکردم و رفتم جلوی ایستگاه نگه داشتم . به سرعت پرید پائین و از من تشکر کرد، ناگهان برگشت به سمت ماشین و یک قاب عکس گذاشت روی صندلی و گفت ؛
* اینو نمیخواد پولش و بدین ، بازم ممنون که منو به اتوبوس رسوندین .
اینو گفت و دوید به سمت اتوبوس و سوار شد و رفت ، منم دور زدم و برگشتم سرکارم . روز خیلی بدی بود ، اصلا فکرم رو نمیتونستم متمرکز کنم
عصر زودتر برگشتم خونه ، تا آخر شب نتونستم هیچ کاری انجام بدم ، شام هم نخوردم و رفتم تو تختم ، به سقف اتاق خیره شده بودم و نفهمیدم کی صبح شد .
صبح قاطعانه تصمیم گرفتم و برم سراغش و ازش بخوام برای شیرینی ماشینم یک خواسته ای از من داشته باشه .
سر چهارراه دیدمش و صداش کردم ،
* سلام دیروز راحت رسیدی خونه؟
* سلام آق مهندس آره ممنونم ، برای داداشم تعریف کردم سوار ماشین شما شدم خیلی خوشحال شد ، خیلی دوست دارم اون هم یکبار سوار یه همچین ماشینی بشه .
حرفشو قطع کردم و گفتم ؛
* خوب اونهم سوار میکنیم و یه دوری با هم میزنیم و یه بستنی هم با هم میخوریم.
* واااای ، ممنون آق مهندس
* پس پنج شنبه میام دنبالت و با هم میریم خونتون ، داداشت اون موقع خونه هست ؟
یه لبخند تلخی زد و گفت ؛
* اون همیشه خونه س
* خیلی خوب پس تا پنج شنبه
خیلی خوشحال بودم ، انگار سبک شده بودم و باری از روی دوشم برداشته شده بود. پنچ شنبه رو اعلام کردم که نمیام شرکت و کارها رو یک جوری برای پنجشنبه روبراه کرده بودم ، که کسی به مشکل نخوره .
……..
………
…..
پنج شنبه حدود ساعت ۱۱٫۰۰ رفتم سر چهار راه و منتظر کزت شدم ،حدود ساعت ۱۲٫۰۰ که ترافیک خیابون کم شد ، کارشو تعطیل کرد به سمت پیاده رو رفت تا وسائلشو جمع کنه ، منم یک بوق زدم که متوجه حضور من در طرف دیگه چهارراه بشه ، آخه برای اینکه کارشو بخاطر من زود تعطیل نکنه از سمت دیگه خیابون یعنی از سمت تجریش به سمت ، فرشته حرکت کردم و قبل از فرشته پارک کردم و منتظر کزت شدم .
کزت با عجله وسائلشو جمع و جور کرد و به سمت من اومد .
* سلام آق مهندس
* سلام خانوم خانوما ، خسته نباشی
با لبخنده زیباش وارد ماشین شد ، اینبار جلو سوار شد .
* خوب خانوم خانوما بگو چطوری باید بریم ؟ از کجا بریم بهتره
* آق مهندس بریم میدون راه آهن ، بعد پشت سر مینی بوسهای قرچک اگه بریم ، بهتره دیگه راه و گم نمیکنیم .
فهمیدم تا بحال با ماشینی غیر از مینی بوس و اتوبوس به سمت خونه شون نرفته و راه اتوبانی شو بلد نیست ، منهم چیزی نگفتم و به سمت راه آهن حرکت کردیم.
* خانوم کوچولو نگفتی اسمت چیه ؟
* آق مهندس اسم من نرگسه .
* خوب مگه نگفتی من شکل دائی تم ؟
* بله !!
* خوب تو هم به من بگو دائی حمید
یهو چشماش برق زد و با خوشحالی منو نگاه کرد و با صدائی لرزان و شاد پرسید ؛
* آق مهندس راستی راستی اسم شما هم حمیده ؟
* اولا که قرار بود به من بگی دائی حمید ، دوما مگه اسم دائی تو هم حمید بود ؟
* آره آق مهندس
* دائی حمید
* ببخشید دائی حمید. آق مهن … دائی حمید شما تا ساعت چند وقت دارید ؟
* تا هر وقت که دلت بخواد در خدمت تو داداشت هستیم قربان
* خیلی ممنون ، میشه خواهش کنم اگه امکان داره ما رو یکبار هم تا یک کم بالاتر از میدون منیریه هم بیارید ؟اونجا یک مغازه اسباب بازی فروشی هست .
* نرگس خانوم گفتم که تا هر وقت که شما بخواید من در خدمت شما هستم .
از خوشحالی چند بار روی صندلی جابجا شد
کم کم به میدون راه آهن نزدیک شدیم ، مینی بوس های قرچک رو هم پیدا کردیم و جلوتر از ایستگاه مینی بوسها منتظر حرکت یکی از اونها به سمت قرچک شدیم ، توی این فاصله کمی از اوضاع زندگی ش سوال کردم ، مادر بیچاره اش سر زا رفته بود، پدرش یک نوازنده دوره گرد بود و خرج زندگی شون از راه نوازندگی تامین میشده تا اینکه اون هم توی یک صانحه رانندگی، توی یکی از همین مینی بوس هائیکه از راه آهن به سمت قرچک میاد ، جون شو از دست میده برادرش هم که توی همون مینی بوس بوده به شدت آسیب میبینه ، از اون به بعد سرپرستی نرگس و جواد برادر نرگس رو دائی حمیدش بعهده میگره که از بخت بد نرگس اون هم سرطان میگره و چند سال پیش فوت میکنه ، حالا هم با زندائی ش دارن زندگی میکنن و برای تأمین خرج زندگی مجبوره که کار کنه چون زندائی ش به تنهائی نمیتونه از مخارج زندگی بر بیاد .
یکی از مینی بوس ها حرکت کرد و منم سایه به سایه دنبالش راه افتادم ، هرجا مسافری میخواست پیاده بشه ، منهم ناگزیر بودم توقف کنم ، هر کجا مسافری میخواست سوار بشه ، پشت سر یا جلوی مینی بوس منتظر میماندم تا به حرکتش در مسیر قرچک ادامه بده ، بالاخره از دور مسیر فرعی رو نشونم داد و گفت ما باید از اونجا بریم و از اینجا به بعد مینی بوس نمیاد و مستقیم میره ، تازه فهمیدم که نرگس بیچاه کلی راه رو هم باید پیاده بره تا به منزل برسه .
بالاخره به منزلشون رسیدیم ، خانه که نه ، بیشتر به یک کاروانسرا شبیه بود تا یک خونه ، به محض اینکه ایستادم بچه ها دور ماشین جمع شدن و انگار که تا به حال نه یه همچین ماشینی ، بلکه انگار اصلا ماشین ندیدن ، از شیشه به داخل ماشین سرک میکشیدن ، نرگس هم پیاده شد و گفت من الان با جواد بر میگردم ، وقتی پیاده شد بچه هائی که دور ماشین جمع شده بودن رو تار مار کرد و به سرعت وارد کاروانسرا شد .
اصلا به فکرم نمیرسید نرگس یه همچین جائی زندگی کنه ، تصور هم نمیکردم که یه همچین جاهای هنوز وجود داشته باشه ، توی فیلمها دیده بودم ولی فکر میکردم که اونها فقط فیلمه و دیگه وجود واقعی نداره ، راستش یک کم ترسیده بودم و از داخل قفل مرکزی رو زده بودم که درها باز نشه ، موبایلم رو هم آماده کنار دنده قرار دادم که مثلا به محض احساس خطر زنگ بزنم ، ولی فکر نرگس کمی منو آرومم کرد ، آخه اون هم اهل همین محل بود ، اگه مردمش فقیرند ، دلیل بر شر بودن اونها نمیشه ، تو افکار خودم بودم که شنیدم کسی به شیشه میزنه ،
* میشه در عقب رو باز کنید ؟
نرکس بود که به شیشه میزد ، یک چیزی هم توی پتو پیچیده بود و روی دوشش انداخته بود ، در عقب رو بازم کردم ،اون چیزی رو که روی دوشش بود روی صندلی عقب قرار داد و از سمت دیگر ماشین سوارقسمت عقب شد و در و بست
من توی آئینه نگاهش میکردم و نمیدونستم چه خبره ، که یک صدائی مثل صدای ههههووووووووووووووووممممممممم از قسمت عقب ماشین شنیدم !!!
* آق مهندس ، ببخشید دائی حمید ، جواد سلام میکنه !!!
چشمهام داشت از کاسه بیرون میپرید ، انگار یه تیکه گوشت لای پتو پیچیده شده بود ، صورتش اصلا معلوم نبود که صورت یک انسانه ، حتی نمیتونم شکل جواد و براتون طوری ترسیم کنم ، تا منظورمو بفهمید ، نه دماغ داشت ، نه مو ، نه لب ، نه ابرو و نه ……. یک صورت له شده ، وقتی دقت کردم دیدم داخل یه گوشت به هم پیچ خورده یک نقطه سیاه براق معلومه ، چشمش بود ، یک چشم وسط صورت ، اگه بشه اسمشو صورت گذاشت ، نمیدونم چرا جواب سلام جواد و ندادم و فقط با تعجب به اون خیره شده بودم ، شکه شده بودم ، گیج بودم ، ترسیده بودم ، نمیدونم چم شده بود، حالم خراب شد ، چشمم افتاد به نرگس، انگار اونم ترسیده بود حرف نمیزد ، دستاش میلرزید ، به من خیره شده بود وحرف نمیزد ، نمیدونم چقدر این حالتم طول کشید تا به خودم اومدم ، وقتی به خودم اومدم از خجالت عرق سردی به پیشونیم نشست ، رومو از نرگس برگردوندم ، تو آئینه نگاه کردم و گفتم ؛
* ببخشید نرگس ، ببخشید ، منو ببخش
* برای چی آق مهندس ؟
نمیدونم چرا هی میگفتم ببخشید ، شاید از خودم خجالت کشیدم ، شاید از اینکه اصلا تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم که آدم های اینجوری هم هستند ، شاید از بزرگی نرگس و کوچیکی خودم خجالت میکشیدم ، شاید ….
به خودم اومدم ، یه نفسی کشیدم ، تازه یادم افتاد که جواب سلام جواد و ندادم
گفتم ؛
* آره واسه چی از تو ؟ ببخشید جواد ، علیک سلام
از آئینه به نرگس نگاه کردم و گفتم بریم ؟
* بریم آق مهندس مرسی
* قرار شد چی به من بگی ؟
* آره ببخشید ، بریم دائی حمید !!
* خوب نگفتی ، کجا بریم ؟
* اگه یک کم دور باشه عیبی نداره ؟
* نه هر کجای دنیا که دلت میخواد بگو ، شیرینیه ماشینمه
* بریم میدون منیریه !
* بزن بریم
ماشین و روشن کردم و راه افتادم ، وقتی توی جاده اصلی افتادم ، نرگس شروع کرد به جواد توضیح دادن که ، اینجا از مینی بوس پیدا میشم ، اونجا سوار مینی بوس میشم و میرم سرکار ، قبل از اون درختها یه بار تصادف شده بود ، یه بار تو فکر بودم اشتباهی اینجا پیدا شدم و مجبور شدم از اینجا تا خونه پیدا بیام ، ……………………
نرگس هیمنطور در حال تعریف کردن از گوشه کنار جاده بود و از خاطراتش برای جواد میگفت و بعضی وقتها قش قش میخندید ، بعضی وقتها هم یک صدای ناهنجاری از جواد شنیده میشد ، که فقط نرکس منظورشو میفهید و از حالتهای نرگس من میفهمیدم که مثلا الآن جواد داره میخنده ، یا از جوابی که نرگس به جواد میداد ، میفهمیدم که فلان سوال و کرده .
گاهی از آئینه به نرگس و جواد نگاهی می انداختم ، هیچوقت صورت نرگس و به این اندازه شاد و سرحال ندیده بودم ، منهم از شادی نرکس ، شاد میشدم ، و گاهی لبخندی روی لبم نقش میبست ، ولی یه چیزی روی دلم سنگینی میکرد ، نمیدونم چی بود ، داخل بدنم شده بود آتشفشان ولی تننم میلرزید ، نمیتونستم حرف بزنم ، نمیتونستم چیزی بگم و کاری کنم ، صدای نرگس و جواد ، شده بود مثل صدای طبل ، طبلی که توی سر من صداش میپیچید ولحظه به لحظه صداش بیشتر میشد ، دلم میخواست داد بکشم ، بیام از ماشین پائین و سرم و به زمین بکوبم ، دلم میخواست نرگس و به آغوش بکشم و هزار بوسه به دست وپاش بزنم ، حالم خراب شده بود ، نمیدونستم چکار باید بکنم ، چی باید بگم .
توی افکار خودم غرق شده بودم که صدای نرکس منو از افکارم بیرون انداخت.
* آق مهندس چراغ سبزه !!!
کمی مونده بود به میدون راه آهن برسیم ، پشت چراغ راهنمائی ایستاده بودم و در حالیکه چراغ سبز شده بود ، من خیره به چراغ بی حرکت ایستاده بودم ،حتی صدای بوق زدن های ماشینهای پشت سریم رو هم نشنیده بودم ، با صدای نرگس به خودم اومدم ، راه افتادم و با لبخندی سردم گفتم ؛
* حواسم نبود ، خوب شد منو خبر کردی. خوب حالا کجا بریم ؟
* میدون منیریه قبلا هم قرار بود اونجا بریم
* آره اصلا یادم نبود، تا چند دقیقه دیگه میرسم ،
وقتی به میدون منیریه رسیدیم ، نرگس یک مغازه رو نشونم داد و گفت ؛
* میشه یه جوری پارک کنید که شیشه عقب روبروی او مغازه باشه؟
* آره حتما
پارک کردم منتظر شدم ، تا نرگس از ماشین پائین بیاد و منهم همراهیش کنم ، ولی از ماشین پیاده نشد. گوشه پتوئی که جواد توش پیچیده شده بود و با دوتا دستاش گرفت و به سمت بالا کشید ، طوری که صورت جواد مماس با شیشه شد و میتونست کاملا سمت راست ماشین رو ببینه ، بعد نرگس شروع به تعریف کردن کرد .
* اینجا همونجائیکه برات گفته بودم ، توش همه چی هست ، هر چی که دلت بخواد ، قایق ، ماشین ، موتور ، کالسکه ، هواپیما ، ………… ببین اونو میگفتم ، یه روز حتما میخرمش ، ……
صدای جواد هر لحظه بلند تر میشد ، معلوم بود داره ذوق میکنه ، منهم داشتم احساس اونو حس میکردم ، راستش منهم خوشحال شده بودم ، دیگه اون حس یک ساعت پیشو نداشتم ، چهره جواد برام عادی شده بود ، دیگه با بهت و تعجب بهش نگاه نمیکردم ، همینطور که نرگس مشغول صحبت با جواد بود منهم از ماشین پیاده شدم و رفتم سه تا بستنی خریدم و برگشتم تو ماشین ، نرگس اصلا متوجه نشده بود که من از ماشین پیاده شدم ، وقتی بستنی هاشونو بهشون دادم ، گفت ؛
* کی اینو خریدی که من متوجه نشدم ؟
* سرت خیلی گرم بود دیگه صدات نکردم .
در حال خوردن بستی ، کلی گپ زدیم و گفتیم و خندیدم ، جو بطور کلی عوض شده بود ، سه تائی قاه قاه میخندیم و خوشحال بودیم ، چند ساعتی خوش بودیم تا اینکه وقت بازگشت فرا رسید ، بچه ها رو بردم رسوندم خونه شون ، نرگس قبل از اینکه پیاده بشه گفت ؛
* دائی حمید ، امروز بهترین روز زندگی من بود ، جواد خیلی بهش خوش گذشت ، نمیدونم چطوری باید تشکر کنم ، جواد هم تشکر میکنه ،
جواد صداش به علامت تشکر بلند شد ،
* تشکر لازم نیست نرگس جون ، این شیرینی ماشینمه که بهت قول داده بودم ، تازه همین یکبار که نیست ، منهم مثل دائی خودت بازم میام و باهم میریم بیرون ، تا جواد هم یه هوائی بخوره و به ما هم خوش بگذره ،
از ماشین پیاده شدم ، جواد و بغل کردم و بردمش خونه ، گذاشتمش توی اتاقشنو برگشتم ،
توی راه تصمیممو گرفتم ، تصمیم گرفتم اگه کاری برای کسی کردم یاد نرگس بیفتم و خودمو دست بالا نگیرم. اگه به کسی کمک کردم ، ادعا نکنم که کار خیری انجام دادم. اگه ایثار کردم ، خودمو با نرگس مقایسه کنم و به خودم بگم « تو هیچ کاری زیادی انجام ندادی » و به خودم مغرور نشم .
امروز خیلی راحتم ، دیگه اگه کارنیکی انجام بدم اصلا بهش فکر هم نمیکنم ، وقتی خودم در مقابل فداکاری اون طفل معصوم ، مقایسه میکنم ، از خودم خجالت میکشم و میدونم اگه تا آخر عمرم هم کار نیک انجام بدم ، بازم نرگس نمیشم ، نرگس خیلی بزرگ بود ، با اون جثه ی کوچیکش ، روح بزرگی داشت ، شاد بزرگتر از روح خدا .
من خیلی راحتم ، احساس سبکی میکنم ، تعلقات ، مال و منال ، چیزهای دنیوی همین چیزهای بی ارزشی که خیلی ها براش سرو دست میشکنن ، دیگه به من اون حس رو نمیده ، راستی ، شما چطور ، شما که اگه یک کمک کوچیک به دیگری کنید ، تا آخر عمرش منت سرش میزارید ، شما که چند نفری جمع میشد و یه مبلغی به یه جائی کمک میکنید و عکس چک بزرگ شده شو میگیرید و به عالم و آدم جار اون کمک انسان دوستانتون و میزنیم !!! میتونید خودتونو با نرگس مقایسه کنید ، من که از خودم خیلی خجالت میکشم ، شما چطور؟؟
خیلی خوشحالم که دیگه اون ماشین و ندارم ، با پیکان ۵۳ هم میشه رفت سرکار ، نرگس هم دیگه سر فرشته قاب عکس نمیفروشه ، جواد هم حسرت اجناس اون مغازه رو نمیکشه ، از این بابت خیلی خوشحالم ، شما چطور؟؟؟؟؟؟